از آنجا که شنیدم دکتر امیر اسماعیل سندوزی دارد به ایران می آید، من که همکلاسی ایشان بوده ام خاطره ای از ایشان را که مربوط به سال 1366 یا 67 است نقل می کنم:
من رئیس هیات مدیره جامعه دندان پزشکی ایران شده بودم. نامه ای برای دکتر سندوزی نوشتم به این مضمون:
دوست و همکار محترم جناب آقای دکتر امیر اسماعیل سندوزی،
محترماً با توجه به سوابق و تجربیات ذی قیمت جنابعالی، شما را به عنوان مشاور عالی هیات مدیره جامعه دندان پزشکی ایران انتخاب نموده، خواهشمند است در مواقعی که دعوت می شوید در جلسات شرکت بفرمایید. دکتر عزت الله خامسی ...
ایشان با قلم نی نازک و با خطی خوش خودش زیر نامه من این متن را نوشته و فرستاده بود:
من دانشجوی دوره چهارم مشهد هستم. در دوران تحصیل، یک تشکل علمی - صنفی فعال داشتیم که همه بچه های فعال دانشکده که بعضا سیاسی هم بودیم در آن فعالیت داشتیم. روزی خبر رسید که سازمان امنیت شاه (ساواک) به فعالیت ما شک کرده و قصد دارند از طریق روسای دانشکده ها موضوع را بررسی کنند. کتابخانه مفصلی داشتیم که همه جور کتابی در آن یافت می شد و همه دانشجوهای انجمن نگران بودیم که حالا چه خواهدشد.دکتر سندوزی رییس دانشکده بودند. کسی را به بازدید از دفتر ما نفرستادند و خود شخصا به دفتر انجمن آمدند. همه نگران برخورد ایشان بودیم. دکتر طبق معمول خوش تیپ و خوشگل و با ظاهری آرام و آراسته داخل شدند و خیلی صمیمی با ما احوال پرسی نمودند. عکسی از گاندی بر دیوار بود. به آن نگاه کردند و گفتند این مرد خیلی انسان بزرگی است و من خیلی او را دوست دارم. بعد هم خداحافظی کردند و رفتند! این برخورد برای همه ما که از چند روز قبل نگران و مضطرب بودیم فوق العاده آموزنده و بزرگ منشانه بود...
عکس زیر در هنگام پیشواز از ورود این بزرگ مرد به تهران گرفته شده است.
برای من ارتباط طولانی حرفه ای و دوستانه با دکتر امیراسمعیل سندوزی پر از خاطره است و اگر به عمق فکر و منطق و روش و منش او نگاهی اصولی داشته باشیم، عظمت وجودی او را بهتر درک می کنیم.
از سال 1382 مکاتبه با او را شروع کردم و از 1385 برنامه ریزی مکاتباتی من با این عزیز به صورت «نامه ماه» در دهم هر ماه آغاز شد که تاکنون در سفر و حضر موفق به انجام آن شده ام.
ضمن این مکاتبات منظم ماهانه بحث های اجتماعی و فلسفی نیز داشتیم که اغلب بین ما اشتراک فکر وجود داشت ولی در یک مورد، من نظر دیگری داشتم که منجر به چند نوبت مکاتبه شد و بالاخره استنباط دکتر سندوزی درست بود و من قبول کردم.
دکتر محمدعلی افتخاری
تهران- دوشنبه 11/2/1391
دیدار دو یار
به نام خداوند جان و خرد
در پاسخ به موضوع «خاطره ای در مورد دکتر سندوزی»، باید بگویم به طور کلی هر روز و هر لحظه از دوران دانشجویی خاطره است و عبور از آن برای بازگویی، فرصت می خواهد. آنچه از سندوزی دانشجو می توان گفت این است که، قرار نداشت، مانند آنها که گمشده ای دارند. بسیار مهربان، کار را انداز و نسبت به همکلاسی های خود مسئولانه عمل می کرد. در همان کسوت دانشجویی، مسئولیت پذیری اش نسبت به جامعه اش پیدا بود. پیدا بودن هنرمندی صاحب اندیشه است. هنرش در اختیار دانش است و دانشش چاشنی راهش است. با بیمارانش رفتاری انسانی و مسئولانه داشت. بعدها نشان داد که مدیری مدبر و موفق است. در مطب داری و اداره ی دانشکده در مقام رئیس، در دانشکده دندان پزشکی مشهد، تحولات نظرگیری به وجود آورد. آنچه می دانست و هرچه بود، متعالی تر می خواست، یعنی کلام نداشت. مطبش در مشهد و بعد تهران، در واقع آتلیه هنر بود، و بیمارانش را نه متاعی برای کسب و کار، بلکه سوژه ای برای تجلی هنرش می دید. سرانجام مطبش را پیش کش هنردوستان شهر، نمایشگاه شد، و این تعجب آور نبود. شخصا سندوزی را برای آنچه از او دیدم و می دانم، نوعی علامه هنر باور دارم، که در زمینه های گوناگون از آن جمله، خط، نقاشی، مجسمه سازی، نثر و نظم فارسی، فن بیان و در رأس همه ی اینها، هنر درمان دردمندان، به ویژه در حوزه دندان پزشکی، صاحب شخصیت و توانی ممتاز می باشد. سندوزی یک نیازمند بی نیاز است... یک عارف واقعی. برایش تندرستی، برکت عمر و همچنان ادامه خلاقیت های هنری اش و همسری توفیقی را در راهش آرزو می کنم.
اسماعیل یزدی
1391.2.14
خیلی متاسفم که باید خاطره ای رو نقل کنم که در شأن استاد سندوزی نیست اما خوب است که در تار یخ بمونه که در موقع تشریف فرمایی آقای دکتر سندزی متاسفا نه رئیس دانشکده و دانشگاه به دیدن ایشان نیومدن و لی همه استاد های اصلی و مهم دانشکده دست بوسی ایشان را افتخار می دانستند. کاش کسانی که سرکار هستند قدر کسانی رو که این جایگاه رو براشون درست کرده اند بدونند و ناشکر پیشکسوتان نباشند. روزی که کنار برند کسی براشون تره خورد نمی کنه چه برسه به این که بعد از 50 سال اینجوری تقدیر بشه!
خدا دکتر سندزی را حفظ کنه که آبروی ما هستن
رب ادخلنی مدخل الصدق و اخرجنی مخرج الصدق
و اجعل لی من لدنک سلطاناً نصیراً
سپاس خداوندی را که نه اول او را آغاز ی است و نه ازلی بودن او را پایانی است . اول است و بی ازل و آخر است و بی اجل .اساتید ارجمند، همکاران گرامی و دانشجویان عزیز، سلام و تهیت خالصانه ما را بپذیرید. " فرصت ها چون ابر زود گذر می گذرد فرصت ها را غنیمت شمارید." امام علی (ع)از آغاز مسئولیت اینجانب در دانشکده چند ماهی می گذرد . گرچه طی این مدت سعی مجموعه مدیریتی دانشکده بر این بوده است که با تمام توان در جهت پیشبرد اهداف اصلاحی دانشکده و نظام جمهوری اسلامی ایران تلاش کند، ولی اذعان می داریم که همچنان راهی طولانی در پیش داریم و اهدافی بلند ، مطمع نظر است.جایگاه دانشکده دندانپزشکی مشهد هنوز هم در دید عموم مردم ایران جایگاهی والا و در خور تقدیر است و رتبه بالائی از مقبولیت را به خود اختصاص داده است .ما که در این مجموعه غوطه وریم خوب می دانیم که با جایگاه اصلی و واقعی و در شأن خود چه میزان فاصله داریم . بهرحال امسال طبق فرمایشات مقام عظمای ولایت سال همت مضاعف و کارمضاعف است و لذا شایسته است این شعار را نصب العین قرارداده و تلاش مضاعفی را در پیشبرد اهداف کیفی و کمی دانشکده از همه جهات (علمی – فرهنگی – درمانی و غیره) بکارگیریم و به اهداف عالیه در خور این مرکز علمی ارزشمند با سرعت بیشتر نزدیک شویم.این هدف محقق نمی گردد مگر با همت و تلاش و همکاری همه شما عزیزان و استعانت از خداوند متعال دست همکاری شما را صمیمانه می فشاریم و نظرات سازنده شما را با آغوش باز پذیرائیم.
خدایا چنان کن سرانجام کار
تو خشنود باشی و ما رستگار
با درود و سلام بر پیامبر بزرگ اسلام، که کتاب معجره اش و اولین وحی بر ایشان" بخوان به نام خدایت" بود. فرمانی در چهارده قرن قبل که هرگز بر هیچ پیامبری عطا نشده بود، بر مردی امّی فرود میآید که خواندن و نوشتن نمی توانست ولی کلامش بینظیر و بدیل ماند و امروزه بیش از یک میلیارد انسان کتابش را می خوانند تا از بندگی نفس برهند و رستگارشوند. می دانم که شما این کتاب مقدس را خوانده اید و امیدوارم با درک مفاهیم خوانده باشید.
جوانترین فرزندم بیش از نیمقرن سن دارد و نوه ام بیش ازشما که عزیز و محترمم هستید. هنوز شما را ندیدهام، ولی به حکم مولای متقیان که "هرکس برمن کلمه ای آموخت من را مطیع و مدیون خویش کرد" نوشتهای دربالا از شما خواندم و نکات بسیاری از آن آموختم که جای بحث وتفسیرش این جا نیست. همین قدر اشاره می کنم که انسان در آموختن و رابطه با اجتماع است که انسان می شود. چه بسیار انسان ها که می نویسند و می گویند، ولی راه به رستگاری وخدمت به خلق نمی برند. مثالش خود من که هنوز هم از دید دوستان دارم درجا می زنم و حرکتی که درخور تقدیر باشد، تقدیم نکرده ماندهام. با این اقرار میپذیرم که درخور توجه مقام ریاستی که ساخته صرف وقت وتلاش و کوشش وجوانی همه ما دندان پزشکان مو سفید کرده بوده، نباشم ولی دوست دارم به عنوان یک مرد هشتادوچهارسالهی معمولی، درسی را که از پدرم آموختم را در محضر پسرم پس بدهم.
"می دانم که کمدانم ولی باور دارم که کمدانی نادانی نیست. نادانی، به باور من کمدان،، مطلق دانستنِ دانستههای ماست. اگر در موضوعی مطلقاندیشی کردیم و راه را برباور های دیگری بستیم و به فرمایش خاتم انبیا محمد مصطفی که براو سلام و درود باد، مشورت و شور نکردیم، نخواندیم، نپرسیدیم، نجُستیم و نخواستیم بدانیم و تصور کردیم که باورمان حق مطلق است، این «نادانی» است که راه به «تعصب» و «خشونت» می گشاید و پسندیده نیست."
آیا من اشتباه میکنم؟
اگر نیازی به پرسش بود، با حاجآقا واعظ طبسی، تولیت آستان قدس رضوی مشورت فرمایید. پیش از اینکه شما به دنیا بیایید، ما باهم دوست و همفکر بر علیه ظالم کژ اندیش بودیم!
موفقیت شما را درپیشبرد اهداف فرهنگی تان آرزو دارم.
خداوند نگهدار آنها باد که به پیشبرد امور خلق و ترویج اخلاق می اندیشند
بخشی از «سفرنامه» آقای دکتر سندوزی که در دست آماده سازی است و امیدوارانه به زودی از سوی ایردن منتشر و برای علاقمندان ارسال خواهد شد:
نیست این کار زبان، کار دل است
شرح سفر بیستوهفتروزه به سرزمین بنفشههای جاودان
امیر اسماعیل سندوزی
صفحه شش: "ایردن"، پایگاه دندانپزشکی ایرانیان، پیشقدم شد. سازمان فرهنگی-هنری شهرداری و مسوولین موزه هم همراهی و همت کردند. فیلمساز و کارگردان و سناریونویس هم فراهم شد. فکر کردم، زندگیم که به آهی بسته است، ارزش تجدید و فیلمبرداری ندارد، ولی مهر و همتِ دوستان، فراتر از این سخنها بود. قبول کردَم. رَدِ احسان دوستان و رنجش جوانان برایم پذیرفتنی نبود. تنظیم و تهیه فیلم داستان زندگی، به خواهشم به یک فیلم مستند تبدیل شد، که شاید نامش را باید میگذاشتند: «چو در بگشادند، کس به خانه نبود»! گفتند که از زادگاهم مشهد و تهران و محل کارگاهم در شمال قرار است تصویربرداری شود. در نتیجه حضور "آرتیست" در ایران ضرورت یافت و سر بزرگ گاو درون خُمره داشت گیر میکرد که علاوه بر نگرانی کسانم، سفر بدون اجازه طبیبم برایم مقدور نبود! آن هم طبیب فرنگی که درد وطن و عشق به خاک پر گل بنفشه سرش نمیشود!
با شرط و شروط، من را بسته بندی کردند و فرستادند ایران. تا در فرودگاه تحویل و فیلمم را بگیرند و بگذارند در هواپیما و بگویند مال بد بیخ ریش خاطر خواهش و پَسَم بفرستند به ینگه دنیا!
میدانستم که هنوز هم عاشقم و برای دیدار این خاک بنفشه پرور چنین بیقرار، ولی باور نداشتم 27 ساعت در فرودگاه و هواپیما را طاقت بیاورم. از شهر ساحلی کوچک ساندیاگو در جنوبیترین مرز امریکا با مکزیک به سانفرانسیسکو و دو ساعتی معطل ماندن در فرودگاه و پرواز یازدهساعته به فرانکفورت آلمان. باز چهارساعت معطلی و ششساعت در صندلیهای تنگ هواپیما معذب و ناراحت نشستن را طاقت بیاورم. آوردم که هیچ، به اشتیاق دیدار دوستان چرت هم نزدم تا در فرودگاه امام خمینی تهران در آغوش دوستان، به آنی خستگی راه را فراموش کردم و شش ساعتی هم حال و احوالپرسی با دوستان پیشواز کننده داشتم! احساس کردم که دارم جوان میشوم و مملو از انرژی!
صفحه 25:
پنجاه و دومین کنگره و شاگردان استاد شده درمدتی کوتاهی عده زیادی از دوستان، هنرمندان، فیلمبرداران، نویسندگان، همکاران، شاگردان استاد شده، آشنایان دور و نزدیک، مراجعه کنندگان به مطب و کسان و بازماندگانشان به دیدنم آمدند. من را در آغوش کشیدند، فشردند، بوسیدند و من به یاد رفتگان عزیزشان آنها را بوییدم و به اشک نشستم. تعدادشان کم نبود که من بتوانم نام ببرم. تنها در خانه و دیدار دوستان نبود که مورد مهر فراوانم قرار میدادند. در پنجاه و دومین کنگره دندانپزشکان که در مجتمع میلاد تشکیل شد، وقتی جمعیت به پا خاستند، چشمانم از اشک براق شد. میرفت که بغض سالهای تنهایی و بیماریم بِشکُفَد و به گُل اشک بَدَل شود که در مقابل به پا ایستادگان، خم شدم. کمرم زیر بار مهرشان خم شد. برای دقایقی خم ماند. در واقع، به "مهربانی"، "محبت"، "انسانیت" و مردمی تعظیم کردم که همه چیز به من بخشیده بودند و اکنون بزرگوارانه به پا ایستاده بودند تا سالهای پایانی عمرم را بر من مبارک گردانند.
شب قبل دوستان را دیده و دعوت بزرگوارانهشان را به دیده قبول نهاده بودم. گفتند که کلامی بگویم، نمیدانستند که عمل جراحی، سخن گفتن را برای خودم سخت و برای دیگران نا مفهوم کرده و دیگر آن آوای که شنودنی باشد را فاقدم. از طرفی من از سال 1352 تاکنون در کنگره دندانپزشکیای شرکت نکرده بودم. بیست سال دندانپزشکی در مشهد برایم افتخاری بود که میتوانست دویست سال من را استوار نگاه دارد. تغییر رشته و شغل داده بودم و در زمینه برنامهریزی و مسایل مرتبطه کار میکردم. درست بود که در نهایت پس از سالی چند "گالری مطبی" دایر کرده بودم که در آن نه متاعی برای فروش بود نه خدمتی برای متاع! قبول مجددم به عنوان یک دندانپزشک، عنایتی بزرگ از سوی همکاران بزرگوارم بود.
صفحه 33: قرار بود به مشهد برویم. فیلمبردار و همکارانش با هواپیما رفتند و من خواهش کردم که از راه فیروز کوه به شمال، گنبدکاوس، بجنورد و قوچان برویم. دلم هوای راه و رانندگی کرده بود. هوس دیدار شهر به شهرم بود و قهوهخانههای بین راه و شاگرد قهوچیی زبرو زرنگ که ده دوازده استکان و نعلبکی چای داغ را در استکان های کمر باریک روی یک دست با ریتمی رقص مانند میآورد و نوش جان میگفت بودم. دلم میخواست چای ریخته شده در نعلبکی را بر زمین بریزم و قندی شکسته بردهان چای داغ را هورت بکشم... از آن قهوه خانه های طاق دار که محل دیدار مردان بیابان مانند گل محمد کلمیشی با سردار بلوچ در رمان "کلیدر"محمود دولت آبادی بود، دیگر خبری نبود، اما جاده و طبیعت همان بود که میجستم و بویش برایم هوشربا بود! خاطرات فراوان جاده تهران به مشهد که سالها پیش بارها از ان گذرکرده بودم و سختی سفر کودکیم که به تهران کوچ کردیم، داشت در ذهنم خودی مینمایاند. نه تنها قهوهخانهها رستوران شده بود، جاده نسبت به گذشته تفاوت چشمگیرش این بود که راه رفت از برگشت جدا و سرعت به امان خدا سپرده شده بود! نکته جالب این که مردم همان مردم مهربان و مهماندوست خونگرمی بودند که بودند. سماوری و منقل پر قوری چای و استکآنهای کمر باریک و قند شکسته قدیم و زاغی* دست آموز و سار** و کبوتر در قفس -به «بهانهی عشق» و به واقع «زندانی کردن»- هنوز در شهرهای کوچکتر و اندکی دورتر از بزرگ شهرهایی که داشتند دست وپایشان را بر بیابان میگستردند، دیده میشد. به نظرم میآمد که شهرها را به عمد در آفتاب بی حیای بیابانِ کمآب، پهنشان کرده بودند تا خشک شوند!
صفحه 46: تصورم این بود که میتوانم بدون تاثر از دیدار مکانی که عمر و جوانیم را در آن مکان و آن آمفیتآتر گذرانده بودم این دیدار و فیلمبرداری را انجام دهم. حراست دانشگاه با وجودِ بودنِ مجوز فیلمبرداری، باید کسب تکلیف میکرد. زمانی در فضای باز مقابل آمفیتآتر منتظر ماندیم. بر روی نیمکتی نشستم و هجوم خاطرات جوانی و اشتیاقی که برای کار با دانشجویان داشتم را در خودم زنده شده یافتم. تنها پنجره اتاقی که به سختی چهل صندلیِ میزسرخود را در آن چیدم و کف پوشش کردم و کرکره بالا رونده که تازه مد شده بود برایش فراهم کردم، در مقابلم بود. اکنون، چه فقیرانه و محقر هم بود.
به خاطر آوردم، اولین کنکور دانشکده و اولین دانشجویانی که آمده بودند درس بخوانند و دندانپزشک بشوند- در دانشکدهای که تنها دو کادر آموزشی داشت و یک اتاق انباشته از صندلی!- کنار هم، نگران و امیدوار، به سخنرانی رییس دانشکده که یک ماه هم نشده بود که حکم ریاستش صادر شده و ساکن تهران بودند، گوش فرا دادند. سخنها امیدوار کنند بود، ولی من میدانستم که دانشکده هیچ امکاناتی جزاین اتاق و ما دونفر، خانم دکتر بدری تیمورتاش استادیار و منِ آسیستان ندارد!
امیدم این بود که دو سال علوم پایه را در دانشکده پزشکی و از امکانات آموزشی آن دانشکده استفاده کنیم و در این دو سال فرصتِ تنگ و فشرده، بتوانیم تجهیزات و امکانات فنی و مکانیکی دانشکده دندانپزشکی را فراهم نماییم. این یک برنامه بسیار بلندپروازانه بود. کل پولی که در اختیار داشتیم نود هزار تومان بود،* در مقابل صدها هزار تومان نیاز آن زمانِ یک دانشکده دندانپزشکی.
* اهدایی شرکت ملی نفت به همت دکتر سندوزی و حمایت شادروان دکتر منوچهر اقبال. برای اطلاعات بیشتر به «سرشت سرنوشتم»، بیوگرافی دکتر امیر اسماعیل سندوزی مراجعه شود. اقرار میکنم اگر درک و فهم اکنونم را داشتم، شهامت این کار سترگ و مشکل را نداشتم که بی هیچ امکانات تجهیزاتی، آموزشی و برنامه ریزی شدهای، دست به پذیرش دانشجو بزنم! تنها یک پشتوانه محکم و منبع امید در پشت سر داشتم، آن هم شادروان دکتر حسین سامیراد بود، رییس دانشگاه مشهد که پس از تاسیس آموزشگاه بهیاری، توانسته بود آن را به دانشکده پزشکی تبدیل کند. روانش شاد! اتاق کارش همان بالای سرم، جایی که روی نیمکت نشسته بودم بود. فکر میکردم که جوانی و جسارت، شما«شهامت»اش بخوانید، در کنار هم و دوشبهدوش هم راه میروند. فکرش هنوز هم برایم ناباورانه مینماید. هیچکس باور نمیکند کنکور بگذاریم و سی چهل جوان پر امید را انتخاب کنیم برای درس خواندن در دانشکدهای که پُرهزینهترین و نیازمند تجهیزات فنی، مکانیکی و تخصصی فراوان است!
صفحه 54: وقتی عنایت و مهربانی حلقه گل میشود همان روز، بعد از صبحانه، به دانشکده دندانپزشکی مشهد باید میرفتیم. ساختمان بزرگی که در40 و اندی سال پیش، یکی از زیباترین دانشکدههای دندان پزشکی خاورمیانه بود. حالا نمیدانم در چه مقام و منزلتی ایستادهاست؟
ساختمانی که پی برداریش را در هوای زمستانی سرد و یخبندان زیر صفر درجه مشهد، به کمک بیلهای هیدرولیکی انجام دادیم. با شال گردن و پالتو در بَرّ و بیابانی که خارج از شهر بود لرزیدیم و ایستادیم تا پیبرداری آغاز شود. هیچ ساختمان و نشانه حیاتی جز سوز و سرما و نرمههای برف یخزدهی معلق در هوا نبود. این چندین و چندهکتار زمین دانشگاه فردوسی کنونی، در آنزمان در و دیواری نداشت. اولین ساختمانی بود که ساخته میشد بیهیچ تشریفاتی، نه پرچمی، نه تماشاگری و نه شادی و کف زدنی! در آن سالها "هوا ناجوانمردانه سرد بود". بسیار غریبانه، به جای "کلنگ"، تیغه بیل هیدرولیکی را با زمین یخزده آشنا کردیم تا بودجه مصوب، آنسال، به سال بعد نرود که نمادِ عدم توانایی مدیریت و جذب اعتبار مالیِ مشخص شده بود. در آن مقطع از زمان، کارکردن چنین ساده و روان نبود، خوندلخوردن بود. دستهایی برای کارشکنی هم بود. یاد کمک و پایمردی دو برادر مهندس، پروشانیها و شرکت سازنده دانشکده به نیکی ماندگار باد.
در راه می راندند و من میاندیشیدم. آن روز سرد زمستانی، هرگز فکر نمیکردم روزی مانند اکنون از پله پرنور خوش ساختش با غرور بالا خواهم رفت. هنوز نمی دانستم که دستی قدر شناس به عنایت در صحن وروید باع پر درخت دانشکده که نهالهای نازک کاجش را ایستادم تا کاشتند و آب دادند گلی برگردنم استوار خواهد کرد!
بر خلاف آن روز سرد زمستانی اکنون بهار بود. فصل رویش و شکوفایی. در مقابل فضای بیرون از ساختمان پلهها دوستان و عزیزان همکارم حلقه عنایت و گل را یک جا بر شانههایم آویختند و بزرگواری را در حدّ کمال به جا آوردند سر افراز و سربلندم ترم کردند.
نزدیک نیم قرن از آن روز سرد زمستانی گذشته بود.
آسیستانهای جوان آن زمان دانشکده، استاد و بازنشسته با موی سپید، قد و بالایی نزدیک به خمیدگی به مهرو ذرّه پروری آمده بودند. این جوانان مو در دانشگاه سفید کرده چه شکوهی داشتند.
دانشجویان آن زمان و همکاران شاغل و بازنشسته فعلی ام، ریش و سبیل خاکستری کرده با چشمانی از اشک شوق براق، دلم را چنان به طپش وا داشتند که فکر کردم قلبم نزدیک است از شادی دیدارشان از ضربه و تپیدن عذر بخواهد.
همه استاد و کارشناس تخصصهای گوناگون دندانپزشکی شده بودند. دمی اندیشیدم آیا این بازده همان اتاق زیر آمفیتآتر پزشکی است با دو کارمند؟!
این کادر آموزشی ورزیده مو خاکستری کرده به پیشواز آمده نبودند که من را از شادی داشتند از زمین به عرش می بردند. صدها دانشجویان نشسته بر صندلی های گردان در حال کار با بیماران هم، چشمانم را از اشک شادی براق می کردند. کارمندان صدیق باغ اجارهای منبع که خانه مسکونی شادروان موسا قائم مقامی سر سلسله سادات رضوی و به خواهش از ایشان اجاره کرده بودیم هم بودند!
آقای صفرزادگان که زمانی جوانی هفده ساله بودند و وقتی دانشکده اعضایش فقط شادروان دکتر بدری تیمورتاش و من بودیم، در ساختمان باغ منبع که تازه اجاره کرده بودیم، تنها کارمند دانشکده به عنوان: مسوولِ دفتردار، حسابدار، انباردار، کارپرداز و هر عنوان لازم دیگری در کنارم صمیمانه کمک میکرد، پیش آمد و دست در گردنم انداخت. صورتش را ناباورانه نوازش کردم که امیدی به دیدنش مرا نبود!
...
این سفرنامه حدود 80 صفحه است. قابل ذکر است که با توجه به هزینه سنگین نشر کاغذی، در صورت عدم امکان تامین مالی، ناچار به انتشار آنلاین برای علاقمندان خواهد بود. در صورتی که سازمان یا دوستانی امکان تامین هزینه را داشته باشند، به نام ایشان انتشار انجام پذیر خواهد بود.
یک سالی است در موزهی دکتر سندوزی مشغول کارم. دوست داشتم جایی باشم فارغ از هیاهو برای لحظهای آرامش و فرصتی کوتاه برای مطالعه. وقتی اولین بار به موزه آمدم با خودم گفتم اینجا دقیقن همان جایی است که میخواستم. معمولن وقتی برای تماشای فیلم، نمایش یا نمایشگاهی میروم، به تمامی از جهان و واقعیتهای آن فاصله میگیرم و اکنون خوشحال بودم در چنین جایی مشغول کار شدهام.
دوستِ نقاشی دارم. معمولن از دیدن آثارش لذت میبرم و فکر میکنم برای رسیدن به این جایگاه زحمت زیادی کشیده و در محضر استادان بهنامی شاگردی کرده است. وقتی به دوستم گفتم در موزهی دکتر سندوزی مشغول کارم، بسیار متحیر شد و پرسید همانی که در خیابان بخارست است. مطب همان آقای دندانپزشک خوشتیپ و دوستداشتنی؟ من با تعجب پاسخ دادم، بله. تو از کجا دکتر سندوزی را میشناسی؟ دوستم تمام داستانش را برایم تعریف کرد. دلم میخواست این ماجرا را برای ایردنیها هم تعریف کنم. دیدم اینجا همهی خاطرات از آقای سندوزی مربوط به حال و هوای دندانپزشکان است، اما همه میدانیم ایشان وجوه و ابعاد دیگری هم دارند.
دوستم میگفت، «تمام خانوادهی ما بیماران آقای سندوزی بودند. همیشه در مطب، بسیاری از خویشاوندان نسبی و سببی خود را میدیدیم. مادرم مهمترین بیمار آقای دکتر سندوزی بین اعضای خانواده بود. آقای دکتر به قدری خوب با بیمارانش رفتار میکرد و با آنها به گفتوگو مینشست که همه از همنشینی و همکلامی با ایشان لذت میبردند. معمولن پس از گفتوگو با دکتر، کوهی از آرامش و صبوری به سراغ بیماران میآمد. درواقع برای بیماران انگار دو اتفاق میافتاد، یکی مشکلات مربوط به دندانهایشان بر طرف میشد و دیگر اینکه با یک روانشناس صبور حرفهایشان را میزدند و او هم به دقت گوش میکرد. تقریبن 11 ساله بودم که نقاشی میکردم و بسیار به این کار علاقه نشان میدادم، تا جاییکه خانوادهام تصمیم گرفتند مرا برای آموزش نقاشی پیش استادی ببرند. چون با فضای نقاشی آشنایی نداشتند، طبیعتن اساتید این حوزه را نمیشناختند و نوع نقاشی هم برایشان آنقدرها تفاوتی نداشت. برای من همیشه مطب دکتر سندوزی جایی بود تا نقاشیها و مجسمههایشان را میدیدم و از آنها لذت میبردم. به همین خاطر مادرم تصمیم گرفت با دکتر سندوزی دربارهی من مشورت کند. یادم هست وقتی مادرم دفترچه نقاشیهای مرا به دکتر نشان داد، آقای سندوزی کمی روی نقاشیهای کودکانهی من تامل کرد و از مادرم که بر روی یونیت نشسته بود، خواست کمی صبر کند. همان جا تلفن را برداشت و با خانمی تماس گرفت به نام منصوره. دکتر به آن خانم گفت میخواهم یک دختر کوچولوی نابغه را پیشت بفرستم. میخواهم هر چه میدانی به او بیاموزی. همین شد و از آن زمان به بعد من به آتلیهی خانم منصوره حسینی رفتم. در اون لحظه نمیدانستم منصوره حسینی کیست، اما امروز میدانم که خانم «منصوره حسینی» و «بهجت صدر» از پیشروترین و مهمترین نقاشان زن ایران هستند. کاری که دکتر سندوزی در آن لحظه برای من انجام داد، زندگیام را تغییر داد. از آن زمان به بعد خودم به دنبال نقاشی رفتم و محضر استادان بزرگی را تجربه کردم. اما همه را مدیون اتفاقی میدانم که دکتر سندوزی برایم در دوران کودکی رقم زد.»
آری، امروز دوستِ عزیزِ من نقاشی صاحب سبک شده و آثار زیبا و تاملبرانگیزی خلق میکند. او نقاش جوانی است که راه خودش را میرود و جهان شخصیاش را بنا میکند. و البته همهی اینها را مدیون خودش و پشتکارش است و نه کس دیگری.
این هم آدرس وبسایت نقاش جوان. میتوانید بعضی آثارش را ببینید
www.shabnamshabani.com
من افتخار می کنم که شاگرد دکتر سندوزی بودم. و هستم. خوشحالم که بعد از قریب چهل سال، ایشان را در جمع خودمان دیدیم. همه ما شاگردان استاد، خاطرات خیلی زیبایی از ایشان داریم. در خرداد امسال، در سازمان نظام پزشکی مشهد، یک جلسه خیلی زیبا برگزار شد و بعد از سال ها که متاسفانه فراموش شده بود، این بدعت زیبا را انجام داد که از همه پیش کسوت هایی که در ادوار گذشته هیات مدیره سازمان نظام پزشکی بوده اند، دعوت گرفت و ضمن تقدیر از این بزرگواران، هدایایی تقدیم حضورشان کرد. من همیشه فکر می کردم که دکتر سندوزی یک معلم خوب بوده اند، یک هنرمند برجسته بوده اند و یک مدیر خوب.
واقعا نمی دانستم که در آن شرایط، در زمان تاسیس نظام پزشکی، ایشان اولین دندان پزشک و عضو اولین هیات مدیره نظام پزشکی خراسان بوده اند. این واقعا برای ما مایه افتخار است که معلمی که از همه جهات شایسته بود، این قدر در مسائل صنفی و اجتماعی هم حساس باشند
اوایل انقلاب، سال های 59 و 60 با آقای دکتر سندوزی اسکی می رفتیم. آقای دکتر ورزشکار، خندهرو، جوان بودند. همیشه در مینی بوس و اتوبوس باهم بودیم. من آن زمان، دانشجوی رشته راه و ساختمان بودم. هیچ وقت یادم نمی ره که یک بار آقای دکتر به من گفتند:
- ''خب تو چکار می کنی؟"
- من دانشجویم و در کارگاهی در تهران کار می کنم
- "چقدر حقوق می گیری؟"
- ماهی 4-5 هزارتومان حقوق می گیرم
- "یک زمین پدری دارم (گمان کنم حول و حوش شهرآرا ). تو بلدی ساختمون بسازی؟"
- من کارگاه ساختمونای بزرگ کار می کنم، ساختمون مسکونی تا حالا نساخته ام
- "برو برای این زمین پدری من قرارداد ساخت رو بنویس و بیار"
رفتم یک نقشه کشیدم و یک قرارداد نوشتم و آوردم گذاشتم جلوی آقای دکتر. آقای دکتر هم امضا کرد، ما از روز بعدش شدیم «ساختمون ساز» که همون استارت کار من در ساختمون سازی بود. سر همون ساختمون من چندین ساختمون دیگه رو در زمان دانشجویی می ساختم.
ایشان قلبی بسیار مهربان، بسیار شوخ طبع، بسیار نکته سنج... شناختن آقای دکتر سندوزی و دوستی با ایشون یک افتخار است. واقعا من خیلی خوشحالم که در جوانی ام چنین برخوردی با ایشون داشته ام و تا حالا ادامه دارد.
ایشون را به سختی پیدا کردم و خیلی خوشحالم که در این سفر افتخار دادند و خدمتشان رسیدم. افرادی مثل ایشون توی ایران فوق العاده، فوق العاده، فوق العاده نادر هستند
با عرض سلام
من در کودکی از بیماران دکتر سندوزی بودم ، از موزه ایشان در سال کذشته دیدن کردم،احساس شادی خاصی داشتم، گویا خود ایشان را دیده ام برایشان ارزوی سلامتی دارم،با دختر ایشان خانم طناز نیز همکلاس بوده ام.موفقیتشان را ارزومندم
دخترم
ناهید خانم عزیزم
شما در کودکی بیمار من بودید و من در سالداری و سالمندی بیمار مهرتان شده ام. این نوعی عنایت و توجه شما وفضیلتی است انسانی که احسان به منش می کنید. حال در85 سالگی کودک وار ذوق می کنم که انسانیت هنوز در دل خیلی ها موج می زند. موجی که تکان و حرکت اش از اقیانوس می گذرد تا دراین گوشه دنیا دلی را بلزاند و شاد کند
شاد و دل خوش باشید
نوروز تان مبارک
سندوزی