از: دکتر امیر اسماعیل سندوزی
هر کس با خود و برای خویش داستانی دارد. داستان بعضیها شنیدنی و خواندنی است و برخی دیگر جالب و باور ناکردنی!
داستان دانشجوی دانشکده دندان پزشکی تهران، که دو سال دوره آموزش سنگین علوم پایه پزشکی، مانند: آسیبشناسی، فیزیولوژی، بافتشناسی، زیستشناسی، میکروبشناسی و آناتومی سرو گردن را خواند و امتحان داد، سه سال دوره آزمایشگاهی، کار روی بیمار و لابراتوار های فنی ساخت دندان را عملن انجام داد و نمره قبولی گرفت و پایاننامه دکترا نوشت و حتمن با درجه ممتاز هم پذیرفته شد. اما همین شخص در طی همین مدت تحصیل، از سال ۱۳۳۱ تا ۱۳۳۶ خورشیدی، همچنین به کارهای جدی دیگری نیز مشغول بود:
مقاله نویس و کند و کاوچی روزنامهی پر سرو صدای شاهد و مدیر مسوول مجله ایران آباد.
از اسفند ۱۳۳۴ نیز در سال سوم دانشکده دندان پزشکی، که حضور دانشجو برای کارهای عملی و درمانی در بخش و لابراتوار –هر دو- ضروری است، سردبیری پر مسوولیت نشریهی فردوسی را نیز عهده دار شد. در این نشریه با افرادی چون سعیدی سیرجانی، مسعود فرزاد، هوشنگ کاووسی، حسین علی هروی، مهدی پرهام، علی اصغر حاج سید جوادی، موسوی گرمارودی و همچنین بزرگانی مثل ابراهیم گلستان، جلال مقدم، فروغ فرخ زاد، مهدی اخوان ثالث، احمد شاملو و بسیاری از نامداران اهل قلم و نشر سرو کار، حساب و کتاب و نشست و برخاست داشت. در ضمن با اکثر مخالفان شاه نیز، هم قبل و هم بعد از کودتای ۱۳۳۲ دوست، همراه و همکار بود.
ایشان به دلیل فعالیت های اجتماعی مطبوعاتی همان سال ها بود که در سال ۱۳۴۴ امتیاز نشریه نگین را نیز کسب کرد و در دوران قبل از انقلاب مسوول تهیهی برنامهای رادیویی به نام «پنج و سه دقیقه» بود که بعدها به «همه روز، همین ساعت، همین جا» تغییر نام داد. این برنامه انتقاداتی را به حکومت وارد میکرد و بسیار پر طرفدار بود.
ماحصل فعالیتهای دوران دانشجویی ایشان، چنان شهرت و توانی شد که در زمان قبل از انقلاب، در دوران نخست وزیری آقای شاپور بختیار، به عنوان مشاور نخست وزیر انتخاب شد.
بگذریم که کادر آموزشی آن سالهای دانشکده دندانپزشکی تهران، خوب است اعلام کنند که ایشان با چه شرایطی، در کنار آن همه مشغله، دوره پنج ساله دکترای دانشکده را گذراندهاند؟
دکتر محمود عنایت با یک فیلسوف سیاسی ۹ ماه همخانه و همسایه و مدتی همخوراک بوده است. ظاهرن بند ناف او را هم با قیچی سیاست بریده بودند. حمید عنایت فیلسوف و استاد نامدار علوم سیاسی، برادر دو قلوی محمود بود که در یک خانواده متوسط تهرانی، در سال ۱۳۱۱متولد شدند. دو برادر در مدارس خاقانی و سپهر دوره ابتدایی و در مدرسه فیروز بهرام دوره متوسطه را خواندند. حمید به دارالفنون رفت و ادبیات خواند و سپس در دانشکده حقوق ادامه داد و محمود –بنا به قول خودش- به دبیرستان البرز رفت به خیال طبیب شدن، که وقایع ملی شدن صنعت نفت و شور و حال آن دوران، او را به فعالیتهای اجتماعی کشاند. دکتر حمید عنایت در سال ۱۳۶۱ (در سن ۵۰ سالگی) به دلیل ایست قلبی در مسیر فرانسه به انگلستان درگذشت*.
پژوهشگر و مترجم حوزه علوم و فلسفه سیاسی که مدرک دکترای اقتصاد و علوم سیاسی تخصصی را از دانشگاه لندن دریافت کرده و به پدر فلسفه سیاسی ایران معروف بود.
دکتر محمود عنایت که چهار سال جوانتر از من بود، دکترای دندانپزشکی را -چنان که گذشت- در سال ۱۳۳۶ خورشیدی از دانشگاه تهران گرفت.
منزل ما در محله عربها، در خیابان ناصرخسرو تهران بود. به طرف بازار، دست چپ، کوچه خدابنده لویی قرار داشت که روزنامه شاهد متعلق به دکتر بقایی پر هیاهو، در چاپخانه ای در انتهای این کوچه در چاپ می شد. یک روز شادروان عباس خلیلی، مدیر روزنامه اقدام، پدر شادروان خانم سیمین بهبهانی -بانوی عزل ایران کارگری- را در طرفداری از شاه با اسلحه کمری کشت. این را از این نظر می نویسم که کوچه پرحادثه ای بود و گاهی عوامل رکن دو و دوستداران سلطنت، برای برهم ریختن حروف چاپخانه، به سراغ این کوچه می آمدند. شادروان دکتر محمود عنایت دانش آموز بود و خواننده «کند و کاو» جلال آل احمد، نویسنده «در خدمت و خیانت روشنفکران». جلال باور داشت که روشنفکر ایرانی از همه خلایق بریده، دستی به مردم ندارد و ناچار خود را دربند مردم نمیداند. به مسایلی می اندیشد که محلی و بومی نیست و وارداتی است. جلال معتقد بود که تا روشنفکر ایرانی با مسایل محلی و بومی خود آشنا نشود و گشاینده مشکلات بومی نشود، وضع بر همین منوال است که هست. کند و کاو را برای شاهد می نوشت و روزی هم که قرار شد دیگر ننویسد، ننوشت. همین محمودخان عنایت که خواننده پرو پا قرص این مقالات بود، شد جوان جویای نام و دنباله نویس «کندوکاو» که شاید بهتر و شیرینتر از نویسنده قبلی نوشت! او در روزنامه شاهد، صاحب میز و دفتر و دستک و جاه و مقامی شد. ایشان بنابر ضرورت زمان، کنکور داد و برای داشتن عنوان «دکترا » کمر به خواندن بست. با همه گرفتاری های نویسندگی، او در یک زمان در دو جا بود! چگونه و چطوریاش بماند که در ایران داستانی کهنه و جدّ همین فساد رایج کنونی است...
این داستان هیچ از اهمیت و توان نویسندگی دوست و همکار از روزن زمان گذشته ما شادروان دکتر محمود عنایت کم یا گُم نمی کند. مجله نگین یکی از وزینترین مجلات سال های قبل و دو سالی بعد از انقلاب بود تا مقاله «شیخ صنعان و عشق به قدرت» خانم اش رو نشده بود. بعد از آن دیگر قرار شد نباشد و «ما را از مدرسه بیرون می رویم»* شد.
طالب علمی را از مدرسه راندند. او رخت برگرفته، می رفت. کسی از او پرسید: تو را چه رسیده است؟ گفت: "ما را از مدرسه بیرون می رویم" این جمله که حالت ضرب المثل به خود گرفته ترکیبی است از "ما از مدرسه بیرون می رویم" و "ما را از مدرسه بیرون کردند." دهخدا
دکتر عنایت از نوجوانی مجذوب فعالیت های اجتماعی مطبوعاتی بود. او هرگز قلم و نوشتن را رها نکرد. حتا در دوران تحصیل در دانشکدهای مانند دندانپزشکی؛ وقت گیر نیز، همکاری خود را با جراید ادامه داد و پس از فراغت از دانشگاه هم ترجیح داد روزنامه نویس باقی بماند. ماند و وزنه ای در بین نویسندگان وزین بود. حتا پس از کودتای ۲۸ مرداد و در جریان دعوت همکاری با جراید، از سوی رییس اداره کل انتشارات و رادیو به عرصه فعالیت جدیتری در هدایت افکار عمومی دعوت شد. او به جمع برنامهسازان رادیو پیوست و باز هم نشان داد که می تواند. برنامه او، به حق یکی از پرطرفدارترین برنامههای رادیویی شد. مدتی بعد عنایت به عضویت اداره کل خدمات مطبوعاتی درآمد.
امتیاز مجله نگین اوج توانمندی او بود که با تیراژ ۳۰۰۰ نسخه منتشر شد. دردمندانه بیش از۵۰۰ عدد به فروش نرسید، ولی تیراژ ۱۵۰۰ عددی مجله هم متعلق به نگین بود. «راپرت» سرمقالههای نگین (به معنای گزارش، بیان، خبر و یا روایت) که منتشر میشد، حاوی نکتههای شیرین و خواندنی فراوان بود و طرفداران بسیاری داشت. آقای علی موسوی گرمارودی مجموعهای از آنها را با همین عنوان منتشر و چندین بار تجدید چاپ کرد که در برگیرنده تمام سر مقالههای نگین بود. گزیدهای خواندنی از مقالات او در کیهان نیز تحت عنوان «محاکمات استثنایی» در سال ۱۳۵۴ به صورت کتاب منتشر شد.
زبان عنایت در مقالاتش ساده و گویا و در عین حال برای حکومت گزنده بود. استعدادش در این بود که موضوعات پیچیده اجتماعی و فرهنگی را با زبانی روشن و روان و به گونه ای قابل درک و فهم به مخاطب انتقال میداد. در اندک مدت، به گونه ای این سبک نوشتن، به هویت و به نوعی به امضای دکتر عنایت تبدیل شده بود. او خود در گفتگویی درباره زبان نوشتاریاش گفته است: «این روشی است تمثیلی توام با طنز، که تأثیر فراوان بر خواننده میگذارد.» او می گفت "در جوامعی که اظهار عقیده صریح ممکن نباشد، بسیاری از حقایق تلخ و ناخوشایند را میتوان در پوشش طنز و تمثیل بیان کرد".
دوران بعد از انقلاب میتوانست برای دکتر عنایت خطر آفرین باشد، ولی او دوستان فراوانی داشت.
دکتر محمود عنایت در سال ۱۳۶۰ برای معالجه به اروپا رفت و از آنجا به آمریکا مهاجرت کرد و در لسآنجلس ساکن شد. ایشان سعی کرد مجله نگین را دوباره -این بار بیرون از مرز- راه بیاندازد. بیش از بیست شماره از نگین را در آمریکا منتشر کرد ولی بیش از آن در این کار موفق نشد و فعالیت او متوقف شد. ایشان در بامداد روز پنجشنبه ۲۸ دی ماه ۱۳۹۱ (January 17, 2013) در ۸۰ سالگی در کالیفرنیا درگذشت. این درگذشت یک ضایعهی بزرگ بود. برای بیان بزرگی این فقدان نمی نویسم، بلکه به نوشته ای از استاد محسن کدیور توسل میجویم تا یاد این دوست از دست رفته را در خاطر ها دو باره زنده کنم، که این قلم ناتوان از بیان قدر اوست. پس از آن نیز کلام کوتاه شده ای از آن شادروان را نقل میکنم، والسلام.
امیر اسماعیل سندوزی
در سوگ دکتر محمود عنایت
از: دکتر محسن کدیور
«...اگرچه هرگز عنایت را ملاقات نکرده بودم، اما احساس کردم ایران یکی دیگر از خدمتگزاران خود را در غربت از دست داد. من از اواخر دههی چهل عنایت را می شناختم. پدرم -که عمرش دراز باد - چند مجله مشترک بود: مکتب اسلام، یغما، راهنمای کتاب و نگین. دوران نوجوانی من با غوطهزدن در این مجلات طی شد. در این میان، نگین از جنسی دیگر بود. از مجلهی نگین بسیار آموختم، مقالاتش البته با سن و سال من نمی خواند و سنگین بود، اما در نیمه دههی پنجاه من از خوانندگان ثابت نگین شده بودم. آنچه قبل از همه نظرم را جلب می کرد، سر مقالههای محمود عنایت بود: «راپرتها». سبک خاص عنایت، قلم سحاّر او، طنز نجیب و انتقاد تیز و صمیمی او راپرتها را جذابترین بخش مجله کرده بود. خاطرهی شیرین نگاه انتقادی عنایت که متکی به تاریخ و فرهنگ گذشتهی این سرزمین بود، هنوز در خاطرم زنده است. نیک به خاطر دارم مجلهی نگین را تجلید کرده بودم و شماره های پیشین آنرا به تدریج می خواندم و میآموختم.
پس از انقلاب، نگین که حقیقتن نگینی در تاریخ مجلات ایران بود، با انتشار «شیخ صنعای» زندهیاد سعیدی سیرجانی، توقیف شد. من آن روز متاسفانه گرم شور ماههای نخست انقلاب، توقیف آنرا متوجه نشدم. چند سال گذشت. حوالی سالهای ۶۶ و ۶۷ بود که دوباره به خود بازگشتم و باز عنایت برایم درسآموز بود. این بار مجله نبود، کتابهایی بود که او ترجمه کرده بود. به یاد دارم کتاب «از انقلاب مذهبی کرامول تا انقلاب سرخ لنین» (کالبد شکافی چهار انقلاب) نوشته کرین برینتون ترجمه محمود عنایت را با چه شور و شوقی در قم خواندم و یادداشت برداشتم. نگاه انتقادی به انقلاب ۱۳۵۷ را مرهون ترجمه عنایت هستم. نیز «مهاتما گاندی و پیروان راه او» (نوشته ودمهتا - ترجمه محمود عنایت) که سبک عدم خشونت گاندی را تعلیم می داد، هکذا «انسان در عصر توحش» (ئولین رید). در دههی شصت برادر دو قلوی محمود، دکتر حمید عنایت نیز در شکلگیری نگاه علمی به اندیشه سیاسی اسلام معاصر نقش کلیدی داشت. کتابهای حمید عنایت را چند بار خواندم و بعد تدریس کردم. این دو برادر به گردن نسل من حق دارند. وقتی خود را در غربت غرب دیدم، به یاد نشریاتی که در دههی پنجاه در تکوین فکریام نقش داشتند افتادم. به نگین اشاره کردم. نشریهي دیگری که در سالهای ۵۷ و ۵۸ در من موثر بود، هفته نامهی «جنبش» دکتر علی اصغر حاج سیدجوادی بود.
قدر این نسل از روزنامه نگاران صادق و خدوم را باید دانست. آنها زودتر از دیگران خطر استبداد را درک کردند و نوشتند و تذکر دادند و مجبور به جلای وطن شدند. محمود عنایت دندانپزشک بود. او دندان کرم خوردهی استبداد را در سیاست ایران به نیکی شناخته بود و می خواست آنرا بکشد اما نگذاشتند او به تشخیص خود عمل کند و اکنون آن دندان کرم خورده لثه و فک مام وطن را متورم و بیمار کرده است.
درگذشت زنده یاد دکتر محمود عنایت مترجم، نویسنده و نگین روزنامه نگاران مجرب ایران را به جامعهی فرهنگی کشور و خانواده محترم عنایت تسلیت عرض می کنم. خدایش رحمت کناد.
به مناسبت دوازدهمین سالروز خاموشی مصدق
اسفندماه ۱۳۵۷ خورشیدی
از: دکتر محمود عنایت
اولین بار که نام مصدق را شنیدم دوازده ساله بودم. شاگرد کلاس پنجم دبستان – و ایران در بحرانیترین ایام بعد از شهریور بیست بود. از همان موقع سرم بوی قرمهسبزی میداد. یادم نمیرود که هر طور بود این و آن را برای پول روزنامه تیغ میزدم و هر روز عصر اطلاعات دو صفحهای را میخریدم. اخبار جنگ دوم را با شور و علاقه تعقیب میکردم ولی خبرهای داخلی برایم جاذبهای نداشت. مصدق هنوز در نظرم «مصدق» نشده بود. فکر میکردم او هم رجلی است نظیر دهها رجل دیگری که مورد بغض و نفرت مردم کوچه و بازار بودند و مطبوعات زنجیر گسیخته و آزاد شده از سلطه و سیطره رضاخانی بیدریغ به آنها دشنام میدادند. یک وقت در روزنامهها خواندم که یک روسی به نام «کافتارادزه» به ایران آمده و از دولت ایران تقاضای امتیاز نفت شمال را کرده است. گفتند مصدق در مجلس با این تقاضا به مخالفت برخاسته است، شبی یکی از وابستگان ما که در دانشگاه تحصیل میکرد به منزلمان آمده بود. هیچ این صحنه را فراموش نمیکنم که پدرم در حضور من از آن دانشجو پرسید راجع به دکتر مصدق در دانشگاه چه میگویند؟
درست یادم نیست که دانشجو چه جوابی داد اما هر چه بود جواب او پدرم را راضی نکرد، که دیدم دستش را به علامت هشدار در هوا بالا برد و به صدای بلند گفت: «بدانید که مصدق دارد جهاد میکند.»
دقیقا از همین زمان بود که مصدق را شناختم – بعدها از اهل نظر شنیدم که در فضای طوفانی آن روز که مملکت زیر سم ستور خارجی دست و پا میزد و هیچکس بیاجازه و امضاء ایشان و اعوان و انصارشان نتق نمیکشید مخالفت با امتیازی که به یکی از دو اشغالگر قهار آن روز مربوط میشد نوعی از جان گذشتگی بود.
شناخت مصدق به عنوان سیاستگری که هرگز نمیخواست زیر پای هیچ زور و نفوذی برود و هیچ همهمه و هیاهویی نمیتوانست بر تشخیص و تفکر آزادانه او اثر بگذارد چیزی است که به تدریج در طول حیات حرفهایام برایم حاصل شد.
من در طلوع دیکتاتوری سردارسپه هنوز متولد نشده بودم ولی در کتابها خواندهام که وقتی مصدق در برابر رضاخان قد علم کرد کمتر کسی جرات این کار را داشت و همه معتقد بودند رضاخان نابغهای است که به فضل و کرم الهی در حساسترین لحظه تاریخ مامور نجات ایران شده و مخالفت با او مخالفت با مصالح عالیه مملکت است. در آن حال و هوا اختلاف بین رضاخان و دربار احمد شاه حتی «بیسیم مسکو» را به اشتباه افکنده بود و روسها به این خیال که رضاخان با سقوط سلطنت احمد شاه رژیم جمهوری در ایران برقرار خواهد کرد سخت به رضاخان و حکومت او اظهار اخلاص میکردند.
در یک مورد نقل قول کردهاند که جنبش ضد رضاخانی را بیسیم مسکو به «مساعی مرتجعین» منسوب کرده و روزنامهنگارانی نظیر عشقی و ملکالشعراء بهار نیز که با از جان گذشتگی به علامت اعتراض بر ضد حکومتی وحشت و ترور رضاخان در مجلس پنجم متحصن شده بودند از نظر همین بلندگو به عنوان «مدیران جراید ارتجاعی» معرفی شدهاند. در مورد دیگر از قول همین بیسیم میخوانیم که: «دولت شوروی... با حکومت ملی ایران که رضاخان رییسالوزراء در راس آن قرار گرفته روابط کاملا دوستانه دارد.»(۱)
و صد البته پته این جمهوری و این حکومت ملی خیلی زود روی آب افتاد و مرحوم عشقی خطاب به چنین ابوالهولی بود که منظومه طنزآمیز نوحه جمهوری را سرود و ضمن آن گفت:
ای مظهر جمهوری – هی هی جبلی قم قم
جمهوری مجبوری – هی هی جبلی قم قم
مسلک نشود زوری – هی هی جبلی قم قم
تا کی پی مزدوری – هی هی جبلی قم قم (۲)
این منظومه در اوج تظاهرات جمهوری که شخص سردارسپه و طرفداران او آن را کارگردانی میکردند سروده شد و قصد عشقی این بود که به زبان طنز و هزل – ولی صریح و بیپروا به مردم هشدار دهد که آنچه میگذرد نوعی نمایش سیاسی است که به قصد محو استقلال ایران به روی پرده آمده است. طولی نکشید که صدای عشقی به ضرب گلوله مامورین نظمیه خاموش شد و سایر قلمزنان عضو مجلس نیز از ترس دیو مهیب خودسری دم فرو بستند و قلمها را غلاف کردند. در چنین شرایطی که نفس از کسی بر ضد سردارسپه در نمیآمد و هر نوع مخالفتی با او در حکم انتحار سیاسی و باعث جلب خصومت اجامر و اوباش و دشنهکشان و قدارهبندان طرفدار حکومت بود ماده واحده مربوط به انقراض قاجاریه و اعلام حکومت موقتی «آقای رضاخان پهلوی» در مجلس مطرح میشود.
پیشاپیش همه مدرس سکوت را میشکند که اعلام میکند: «اخطار قانونی دارم.»
نایب رییس (سید محمد تدین) میپرسد مادهاش را بفرمایید منظورش این بوده است که بر طبق چه مادهای اخطار قانونی دارید؟
مدرس میگوید مادهاش این است که خلاف قانون اساسی است!
نایب رییس میگوید در موقعش صحبت بفرمایید.
مدرس باز میگوید اخطار قانونی است که خلاف قانون اساسی است و نمیشود در اینجا طرح کرد.
و سپس در حالی که از مجلس خارج میشود فریاد میزند: صد هزار رای هم بدهید خلاف قانون است!
بعد از او تقیزاده و میرزا حسینخان علایی (علاء بعدی) سخنان کوتاهی در مخالفت با ماده واحده ایراد میکنند و سرانجام مصدق از جا بلند میشود. نخست با علم به اینکه چنین مخالفتی به قیمت جان او تمام خواهد شد میگوید: «در حضور همه آقایان بنده شهادت خودم را میگویم. اشهدان لااله الا الله – اشهدان محمدا رسول الله – اشهدان علی ولی الله»....
سپس در مقام انصاف از امنیتی که در مملکت برقرار شده حرف میزند و بعد به اصل مطلب میپردازد که با بنایی که شما مجلسیان گذاشتهاید میخواهید یک نفر را در این مملکت همه کاره کنید و همه قوای مملکت را به دست او بسپارید که هم شاه باشد و هم رییسالوزراء و هم فرمانده کل قوا...
.... «بنده اگر سرم را ببرند و تکه تکهام بکنند و آقای سید یعقوب هزار فحش به من بدهد زیر بار این حرفها نمیروم. بعد از بیست سال خونریزی، آقای سید یعقوب شما مشروطهطلب بودید، آزادیخواه بودید، بنده خودم شما را در این مملکت دیدم که بالای منبر میرفتید و مردم را دعوت به آزادی میکردید، حالا عقیده شما اینست که یک کسی در مملکت باشد که هم شاه باشد هم رییسالوزراء، هم حاکم. اگر اینطور باشد که ارتجاع صرف است، استبداد صرف است، پس چرا خون شهداء راه آزادی را بیخودی ریختید؟ چرا مردم را به کشتن دادید، میخواستید از روز اول بیایید بگویید که ما دروغ گفتیم و مشروطه نمیخواستیم، آزادی نمیخواستیم، یک ملتی است جاهل و باید با چماق آدم شود، اگر مقصود این بوده بنده هم نوکر شما و مطیع شما هستم ولی چرا بیست سال زحمت کشیدیم؟» (۳)
مصدق به در میگفت که دیوار بشنود. به مجلس طعنه میزد ولی مقصودش رضاخان بود که احترام امامزاده با متولی است. گویی در آبان ماه ۱۳۰۴ وقایع پنجاه و سه سال بعد که امروز باشد مثل روز برای او روشن بود و به وضوح پیشبینی میکرد که همان معاملهای را که رضاخان با تصرف در قانون اساسی با احمد شاه و خاندان قاجار کرد دست قویتری هم یکروز با اولاد رضاشاه و خاندان پهلوی خواهد کرد که: بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه... در چنان روزی قانون اساسی زبان بستهای که نظام رضاشاهی و محمدرضا شاهی به کرات و مرات آن را دستکاری و دستمالی کردهاند آنقدر بیاعتبار و بیاحترام خواهد بود که کمتر کسی جرات دفاع از آن را در خود خواهد دید و حتی نیکنامترین افراد به خاطر دفاع از صیانت آن متهم به طرفداری از ارتجاع و استبداد خواهد شد و حرف مصدق هم همین بود. او از قانون اساسی هتک حرمت شدهای که بعدها بازیچه دست دیکتاتور و خاندان او شد و تنها بدرد تحکیم سلطنت استبداد میخورد دفاع نمیکرد. او از آن قانونی دفاع میکرد که ضامن تحکیم حاکمیت ملی و تفکیک قوای مملکتی در جهت حفظ حقوق و آزادیهای ملت بود، و حرف آخرش این بود که هر نوع دخل و تصرف جابرانه در چنین قانونی باعث خواهد شد تا هر ساعت که یک قلتشنی هوس کرد «بیاید و این اصول که همه چیز ما را تامین میکند تغییر بدهد.»( ۳)
اما هشدار مصدق در مجلس پنجم اثر نکرد، علیاکبرخان داور – کسی که بعدها وزیر عدلیه – و سپس وزیر مالیه رضاشاه شد و سرانجام نیز از ترس خشم شاه در جریان اختلاسی که به او مربوط نمیشد خود را کشت – از جا برخاست و همینقدر به مصدق اطمینان داد که این اولین بار نیست که قانون اساسی دچار دخل و تصرف میشود. در صدر مشروطه نیز برای تغییر قانون انتخابات گروهی از احرار در باغشاه نشستند و قانون اساسی را تغییر دادند، و عجب اینکه در مقام تحاشی گفت ما نمیخواهیم فلان کس را شاه کنیم و در ماده واحده هم اینطور نوشته نشده، بلکه ما میخواهیم حقی را از خانواده قاجار بگیریم و حتی صریحا گفت تصور نمیکند که هیچکس در مملکت باشد که فکرش آنقدر کوچک و عقبمانده باشد که راضی بشود به دادن اختیار به دست یک نفر بدون هیچ حدی و بدون هیچ قانونی «یعنی یک نفر به قول ایشان شاه یا رییسالوزراء باشد، رییس عالی کل قوا باشد، وزیر جنگ باشد. یک همچو چیزی یک مسالهایست به قدری واضح و مسلم که هیچکس زیر این بار نمیرود.»
و سرانجام هم اظهار تعجب کرد که «چطور ایشان (یعنی دکتر مصدق) که مدتی در مجلس هستند و غالب ماها را میشناسند درجه فهم رفقای پارلمانی خودشان را آنقدر کوچک تصور کردند که ممکن است اینطور فکر کنند.»
شاید داور واقعا در بیان این سخنان صداقت و صمیمیت داشته است. شاید واقعا معتقد بوده است به اینکه رضاخان هرگز قصد دیکتاتوری و قلدری ندارد و به فرض اینکه چنین هوایی به سرش بزند افرادی نظیر او راه دیکتاتوری را سد خواهند کرد. شاید او آنقدر مجذوب رضاخان شده بود که نمیخواست قبول کند وی هر چه باشد یک انسان است و انسانی که اختیار جان و مال و حیات و ممات میلیونها هموطن را در قبضه قدرت بگیرد و جز تعظیم و تکریم واکنشی در مقابل اعمال و افعال خود نبیند دیر یا زود از اوج قدرت مطلق به کوره راه فساد مطلق درخواهد غلطید.